کوه جواهرات
پیرزنی فقیر پسری به نام «میرعلی» داشت. پیرزن با نخریسی شکم خود و پسرش را سیر میکرد. وقتی میر علی بزرگتر شد، مادرش گفت: «پسرم، از امروز باید خودت گلیمت را از آب بیرون بکشی.»
نویسنده: محمد رضا شمس
پیرزنی فقیر پسری به نام «میرعلی» داشت. پیرزن با نخریسی شکم خود و پسرش را سیر میکرد. وقتی میر علی بزرگتر شد، مادرش گفت: «پسرم، از امروز باید خودت گلیمت را از آب بیرون بکشی.»
میر علی به دنبال کار رفت، اما هر چه گشت کاری پیدا نکرد. سرانجام به در خانهی خان رسید و پرسید: «کارگر نمیخواهید؟»
خان گفت: «چرا، میخواهم.»
میر علی کارگر خان شد. یک روز گذشت و ارباب کاری به میرعلی نداد. روز دوم هم گذشت، باز هم کاری به او نداد، روز سوم میر علی پیش خان رفت و گفت: «ارباب، نمیخواهید به من کاری بدهید؟»
خان جواب داد: «چرا، چرا میدهم. فردا با هم به سفر میرویم و تو کاری را که من میخواهم، برایم انجام میدهی.»
روز بعد به دستور خان، میر علی گاوی را کشت و پوستش را کند. بعد چهار کیسهی بزرگ و دو شتر برداشتند و به سفر رفتند. رفتند و رفتند تا به پای کوهی رسیدند. ارباب به میر علی گفت که به داخل پوست گاو برود. میر علی رفت. ارباب فوری پوست را دوخت و پشت تخته سنگی پنهان شد. کم کم دو پرندهی بزرگ پیدا شدند و پوست را برداشتند و به بالای کوه بردند. بعد با پنجههایشان پوست را پاره کردند، اما با دیدن میر علی ترسیدند و پریدند و رفتند.
میر علی بلند شد و ایستاد. خان با دیدن او فریاد زد: «آهای پسر، تا میتوانی از آن سنگهایی که زیر پایت هست پایین بینداز.»
میر علی به زیر پایش نگاه کرد که پر از الماس و یاقوت سرخ بود.
میر علی جواهرات را جمع میکرد و پایین میانداخت و خان تند تند آنها را داخل کیسه ریخت. کیسهها که پر شدند، میر علی فریاد زد: «حالا چطور پایین بیایم؟»
خان فریاد زد: «دوروبرت را نگاه کن تا بفهمی.»
خان این را گفت و راه افتاد و دور و دورتر شد. میر علی نگاه کرد. استخوانهای زیادی روی کوه، پراکنده بودند.
میر علی فهمیدکه آن بیچارهها کارگران خان بودهاند. راهی برای پایین آمدن از کوه وجود نداشت. همهی دیوارههای کوه صاف بودند. ناگهان صدای به هم خوردن بالی را در بالای سر خود شنید و قبل از اینکه بتواند حرکتی کند، دید عقابی بزرگ به سمت او میآید. میر علی بالا پرید و پاهای عقاب را چسبید و محکم نگه داشت. عقاب به هوا بلند شد و سعی کرد هر طور شده میرعلی را بیندازد، اما میر علی شجاعانه مقاومت میکرد. عقاب که خسته شده بود ارتفاعش را کم کرد و پایین آمد. به نزدیک زمین که رسید، میر علی پایین پرید.
او که از مرگ نجات پیدا کرده بود باز دنبال کار گشت. یک دفعه چشمش به خان افتاد. سرورویش را پوشاند و به سمت خان رفت و در خواست کار کرد. خان که اصلاً فکر نمیکرد کسی بتواند زنده از کوه پایین بیاید، میر علی را نشناخت و او را اجیر کرد.
چند روز بعد، خان باز هم به میرعلی دستور داد گاوی را بکشد و پوست بکند. دو شتر و چهار کیسه هم آماده کند تا عازم سفر شوند. آنها به سمت کوه رفتند و درست مثل دفعهی قبل، خان به میرعلی دستور داد وارد پوست گاو شود، اما میر علی گفت: «ارباب، من درست متوجه منظور شما نمیشوم. ممکن است به من نشان دهید دقیقاً چه کار باید بکنم.» خان وارد پوست گاو شد. میر علی فوری پوست را دوخت و پشت صخرهای پنهان شد.
کمی بعد دو پرنده رسیدند و پوست را برداشتند و به بالای کوه بردند. این بار هم پوست را پاره کردند و با دیدن خان ترسیدند و دور شدند. خان بلند شد. میر علی سرورویش را باز کرد و داد زد: «یالا، زود باش آن جواهرات گران قیمت را پایین بینداز. همانطور که من برای تو این کار را کرد.»
ارباب، میر علی را شناخت و از ترس لرزید و فریاد زد: «چه جوری از کوه پایین آمدی؟»
میر علی گفت: «حالا وقت این حرفها نیست. وقتی به اندازهی کافی جواهر برایم پایین انداختی، بهت میگویم که چه جوری باید از آنجا پایین بیایی.»
خان سنگهای گرانبها را جمع میکرد و پایین میانداخت و میرعلی آنها را داخل کیسه میریخت. وقتی کیسهها پر شدند. میر علی آنها را بار شتر کرد و به خان گفت: «به اطراف نگاه کن، آنها استخوانهای کارگران بیچارهای است که تو اجیر کردی و به آنها نگفتی که چگونه پایین بیایند. حالا چگونه انتظار داری که من به تو بگویم؟ خداحافظ، من رفتم.»
میر علی به سمت خانهاش راه افتاد. خان روی کوه، ترسان میدوید و تهدیدکنان فریاد میزد. ولی بیفایده بود، چرا که کسی فریاد او را نمیشنید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
میر علی به دنبال کار رفت، اما هر چه گشت کاری پیدا نکرد. سرانجام به در خانهی خان رسید و پرسید: «کارگر نمیخواهید؟»
خان گفت: «چرا، میخواهم.»
میر علی کارگر خان شد. یک روز گذشت و ارباب کاری به میرعلی نداد. روز دوم هم گذشت، باز هم کاری به او نداد، روز سوم میر علی پیش خان رفت و گفت: «ارباب، نمیخواهید به من کاری بدهید؟»
خان جواب داد: «چرا، چرا میدهم. فردا با هم به سفر میرویم و تو کاری را که من میخواهم، برایم انجام میدهی.»
روز بعد به دستور خان، میر علی گاوی را کشت و پوستش را کند. بعد چهار کیسهی بزرگ و دو شتر برداشتند و به سفر رفتند. رفتند و رفتند تا به پای کوهی رسیدند. ارباب به میر علی گفت که به داخل پوست گاو برود. میر علی رفت. ارباب فوری پوست را دوخت و پشت تخته سنگی پنهان شد. کم کم دو پرندهی بزرگ پیدا شدند و پوست را برداشتند و به بالای کوه بردند. بعد با پنجههایشان پوست را پاره کردند، اما با دیدن میر علی ترسیدند و پریدند و رفتند.
میر علی بلند شد و ایستاد. خان با دیدن او فریاد زد: «آهای پسر، تا میتوانی از آن سنگهایی که زیر پایت هست پایین بینداز.»
میر علی به زیر پایش نگاه کرد که پر از الماس و یاقوت سرخ بود.
میر علی جواهرات را جمع میکرد و پایین میانداخت و خان تند تند آنها را داخل کیسه ریخت. کیسهها که پر شدند، میر علی فریاد زد: «حالا چطور پایین بیایم؟»
خان فریاد زد: «دوروبرت را نگاه کن تا بفهمی.»
خان این را گفت و راه افتاد و دور و دورتر شد. میر علی نگاه کرد. استخوانهای زیادی روی کوه، پراکنده بودند.
میر علی فهمیدکه آن بیچارهها کارگران خان بودهاند. راهی برای پایین آمدن از کوه وجود نداشت. همهی دیوارههای کوه صاف بودند. ناگهان صدای به هم خوردن بالی را در بالای سر خود شنید و قبل از اینکه بتواند حرکتی کند، دید عقابی بزرگ به سمت او میآید. میر علی بالا پرید و پاهای عقاب را چسبید و محکم نگه داشت. عقاب به هوا بلند شد و سعی کرد هر طور شده میرعلی را بیندازد، اما میر علی شجاعانه مقاومت میکرد. عقاب که خسته شده بود ارتفاعش را کم کرد و پایین آمد. به نزدیک زمین که رسید، میر علی پایین پرید.
او که از مرگ نجات پیدا کرده بود باز دنبال کار گشت. یک دفعه چشمش به خان افتاد. سرورویش را پوشاند و به سمت خان رفت و در خواست کار کرد. خان که اصلاً فکر نمیکرد کسی بتواند زنده از کوه پایین بیاید، میر علی را نشناخت و او را اجیر کرد.
چند روز بعد، خان باز هم به میرعلی دستور داد گاوی را بکشد و پوست بکند. دو شتر و چهار کیسه هم آماده کند تا عازم سفر شوند. آنها به سمت کوه رفتند و درست مثل دفعهی قبل، خان به میرعلی دستور داد وارد پوست گاو شود، اما میر علی گفت: «ارباب، من درست متوجه منظور شما نمیشوم. ممکن است به من نشان دهید دقیقاً چه کار باید بکنم.» خان وارد پوست گاو شد. میر علی فوری پوست را دوخت و پشت صخرهای پنهان شد.
کمی بعد دو پرنده رسیدند و پوست را برداشتند و به بالای کوه بردند. این بار هم پوست را پاره کردند و با دیدن خان ترسیدند و دور شدند. خان بلند شد. میر علی سرورویش را باز کرد و داد زد: «یالا، زود باش آن جواهرات گران قیمت را پایین بینداز. همانطور که من برای تو این کار را کرد.»
ارباب، میر علی را شناخت و از ترس لرزید و فریاد زد: «چه جوری از کوه پایین آمدی؟»
میر علی گفت: «حالا وقت این حرفها نیست. وقتی به اندازهی کافی جواهر برایم پایین انداختی، بهت میگویم که چه جوری باید از آنجا پایین بیایی.»
خان سنگهای گرانبها را جمع میکرد و پایین میانداخت و میرعلی آنها را داخل کیسه میریخت. وقتی کیسهها پر شدند. میر علی آنها را بار شتر کرد و به خان گفت: «به اطراف نگاه کن، آنها استخوانهای کارگران بیچارهای است که تو اجیر کردی و به آنها نگفتی که چگونه پایین بیایند. حالا چگونه انتظار داری که من به تو بگویم؟ خداحافظ، من رفتم.»
میر علی به سمت خانهاش راه افتاد. خان روی کوه، ترسان میدوید و تهدیدکنان فریاد میزد. ولی بیفایده بود، چرا که کسی فریاد او را نمیشنید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}